سخن در باب آخرین دوئل
ترسیم پایانی دیگر بر مرگ "سر جان دو کاروژ" قبل از سوزانیده شدن همسرش.
ارجاء امر قضاوت به حادثه ای که تقدیرش را خداوند نمایان می کند امروزه ابلهانه ترین کار ممکن است. اما این نوع از ایستادگی در برابر پادشاه تنها با متوصل شدن به خداوند امکان پذیر بود. این نوع ایستادگی لاجرم می بایست قدرت مطلقه پادشاه را از میان بردارد و در خلا ایجاد شده قدرت خداوند را به عنوان تنها عنصر ما فوق بنشاند. تا در حداقل ترین حالت ممکن بدون هیچ داوری بر سر تعیین حق مبارزه کنند.
اعتراف آن کس که شکست خورد و کارد از دهان و از روی لسه تا مهره گردنش فرو رفت این بود که بی گناه است. و با فرض این مسئله می شد پایان دیگری برای داستان ترسیم کرد که چنین می نمایاند:
در آخرین صحنه کودکی با موهایی مشکی در دشت مشغول بازی است و دایه ای یا خدمتکاری بی تفاوت با لباس طوسی و سربندی سفید تنها چند ثانیه به پسر و سپس به منظره خیره می شود گویا رنج فراوانی را دارد از گماشته شدن بر سر این کار می برد. در دور دست منظره قلعه ای سوخته به عنوان نماد از یاد فتن خاندان کاروژ مشخص است. برف می بارد و دست ها و صورت کودک سرخ شده است. خدمتکار همچنان در بی تفاوتی به منظره قلعه سوخته نگاه میکند.
"سر جان دو کاروژ" که قرار بود دوسال بعد در جنگ های صلیبی تسط اعراب مسلمان کشته شود امروز در مصاف-به جای دوئل- کشته شده است. بدون هیچ افتخاری و بدرقه ای. اما خوش اقبال بود که مرگی سریع داشت. بدنام تر از او همسرش است که باید برهنه شلاق بخورد در شهر گردانده شود و سپس زنده زنده در آتش بسوزد. او تمام این ها را تحمل می کند و آنچه بیش از همه رنجش می دهد این ها نیست. مرگ فجیع برای مادری که به حکم روزگار نمی تواند بزرگ شدن پسرش را تماشا کند ولو این که آن پسر حاصل تجاوز باشد یا نباشد، بازیچه می نماید. مراحل را در ذهنش مرور می کند و با خود می اندیشد که کدامین قسمت از همه درناک تر باید باشد و سپس سوزش آتش روی پوست سیاه شده اش خاموش می شود و اوهمچنان با دهنی جریده از فریاد به افق، به همان جا که کودکش دارد زیر دست دایه ای سرد در زمستان بازی میکند، خیره شده است. در زاویه ای باز تر قلعه سوخته و متروک دور او را فرا گرفته است. و او در خانه همیشگی و بر صندلی همیشگی منتها سوخته نظاره می کند. کسی حتی در اطراف ظاهر نمی شود. و کسی نیست که حتی به خاکش بسپارد. بهار می آید، لاشه ها می گندند. سپس فصل ها بعد فصل ها می روند فرزندان بزرگ می شوند و زن همچنان بر چهارپایه ای سوخته نشسته و پوسیده است.
دی ماه 1400
تهران
No comments:
Post a Comment