دست من درد می کند. سر من نیز هم. تباهی از سر تا ذیل من را فراگرفته است. کصافت باران است اینجا جه کسی باخود می اندیشید پایان دی ماه اینطور تمام شود. از نهم این ماه عزیز درگیر و دار به سر می برم. و به غیر از نوشتن کاری از دستم ساخته نیست. البته در بیشتر اوقات سال چنین است. مدتی با خود فکر میکردم ای کاش در جنگی کشده می شدم. امشب که تصویری از یادبود مسافرین هواپیمای اکرانی را دیدم با عکس هایشان. از صمیم قلب آرزو کردم ای کاش تصویر من در بین آن ها می بود. به هرحال ای کاش نبودم و ای کاش با مرگ تراژیکی از بی میرفتم. کشته شدن درجنگی یا سقوط هواپیمایی چیزی. سرگرم هرچه می شوم بر سرم آوار می شود. آن اتفاق مهیب. آن اتفاق بد فرجام آن خطری که هر لحظه در کمین است. آن طعم خیس اندوه. از پیشبینی این هاست که اینچنین نکبت بار نشسته ام و چیز می نویسم. چه چیز؟ از ابتدا می اندیشیدم. از آن زمان که دست به نوشتن بردم با یک سوال اساسی رو به رو بوده ام. همین، "چه چیز؟" چه چیز اساس ارزش نوشتن دارد. چه حرفی زده خواهد شد. چه حرفی برداشت می شود؟ چرا زده شود چرا برداشت شود. آیا رستگاری جاویدی برای ما وجود خواهد داشت. آیا آرامشی ما را به انتظار فرا نشسته است؟ من امیدی به آینده ندارم. امیدی به خودم ندارم. امیدی به حالا ندارم به هر نقطه بدنم که فکر می کنم درد می گیرد. به تو که فکر میکنم درد میگرد. ذهنم خسته است از پیش بینی خادث ناگوار که یک خط در میان برایم اتفاق می افتد خسته شده ام.
بله من خسته هستم. از انسان. از خودم، از حیوان، از تو. یا باید بمیرم یا باید بکشم. باید تو را بکشم. باید تمامتان را بکشم. به طوری که هیچ انسانی نباشد. هیچ کس که من را بشناسد. سپس به زندگی بازگردم بی آنکه ارتباطی ایجاد کنم. حداقل ارتباطی یا کوچکترین سلامی مگر زانی که اجبار باشد. مانند خرید یا سایر کار های روز زندگی. عادت به اصاح نوشته ها ندارم. من همینگوی نیستم اما اندیشیدم که بعد از حرف "و" نفطه خوب نمی نشیند. امروز که داشتم راه میرفتم. یک مسیر معمول داخل خانه از پذیرایی تا در ورودی. تصور کردم که چوبه داری در آنجا در آستان در ورودی مهیا گشته است. چو به ای برای من. من در خالی که پا در زنجیر و دست در دست جلاد دار به سمت آن می روم و چه خجسته و مبارک است اعدام. چه مبارک است این مراسم که صرفا برای من مهیا گشته است. حتی از کشته شدن در جنگ یا سقوط هواپیما. حد اقل نام نیکی از انسان باقی نمی گذارد. که نام نیک پس از مرگ به چه درد می خورد.
من تاب بیشتر از این را ندارم. من دل خسته، روان خسته و جسم خسته ام. من کوتاهی می خواهم نقصان و خاموشی. من یک ماه در بحران را پذیرا نیستم. من رد بحران های سخت روز های سخت و روز های برفی نیستم مرد طوفان حوادث نیستم من تنها خسته ام. حتی نوشتن هم حالم را مثل سابق دگرگون نمی کند این جا هم سزشار از کلیشه ام. از کلیشه ای که می خواهد از مابین رگ هایم بیرون بزند. خجسته باد روز آزادی. روز خرسندی. از اذر به انتظار دهم بهن نشسته ام. و آن زمان نمی دانستم که چنین دهشتناک باید وقوعش را به انتظار بنشینم.
مخلص کلام زیرا دیگر تاب نوشتن نیست. یا باید کشت یا باید کشته شد. من تاب بیش از این ندارم.
بیست و هفتم دی ماه هزار و چهارصد | تهران