18 January 2022

دست من  درد می کند. سر من نیز هم. تباهی از سر تا ذیل من را فراگرفته است. کصافت باران است اینجا جه کسی باخود می اندیشید پایان دی ماه اینطور تمام شود. از نهم این ماه عزیز درگیر و دار به سر می برم. و به غیر از نوشتن کاری از دستم ساخته نیست. البته در بیشتر اوقات سال چنین است. مدتی با خود فکر میکردم ای کاش در جنگی کشده می شدم. امشب که تصویری از یادبود مسافرین هواپیمای اکرانی را دیدم با عکس هایشان. از صمیم قلب آرزو کردم ای کاش تصویر من در بین آن ها می بود. به هرحال ای کاش نبودم و ای کاش با مرگ تراژیکی از بی میرفتم. کشته شدن درجنگی یا سقوط هواپیمایی چیزی. سرگرم هرچه می شوم بر سرم آوار می شود. آن اتفاق مهیب. آن اتفاق بد فرجام آن خطری که هر لحظه در کمین است. آن طعم خیس اندوه. از پیشبینی این هاست که اینچنین نکبت بار نشسته ام و چیز می نویسم. چه چیز؟ از ابتدا می اندیشیدم. از آن زمان که دست به نوشتن بردم با یک سوال اساسی رو به رو بوده ام. همین، "چه چیز؟" چه چیز اساس ارزش نوشتن دارد. چه حرفی زده خواهد شد. چه حرفی برداشت می شود؟ چرا زده شود چرا برداشت شود. آیا رستگاری جاویدی برای ما وجود خواهد داشت. آیا آرامشی ما را به انتظار فرا نشسته است؟ من امیدی به آینده ندارم. امیدی به خودم ندارم. امیدی به حالا ندارم به هر نقطه بدنم که فکر می کنم درد می گیرد. به تو که فکر میکنم درد میگرد. ذهنم خسته است از پیش بینی خادث ناگوار که یک خط در میان برایم اتفاق می افتد خسته شده ام. 

بله من خسته هستم. از انسان. از خودم، از حیوان، از تو. یا باید بمیرم یا باید بکشم. باید تو را بکشم. باید تمامتان را بکشم. به طوری که هیچ انسانی نباشد. هیچ کس که من را بشناسد. سپس به زندگی بازگردم بی آنکه ارتباطی ایجاد کنم. حداقل ارتباطی یا کوچکترین سلامی مگر زانی که اجبار باشد. مانند خرید یا سایر کار های روز زندگی. عادت به اصاح نوشته ها ندارم. من همینگوی نیستم اما اندیشیدم که بعد از حرف "و" نفطه خوب نمی نشیند. امروز که داشتم راه میرفتم. یک مسیر معمول داخل خانه از پذیرایی تا در ورودی. تصور کردم که چوبه داری در آنجا در آستان در ورودی مهیا گشته است. چو به ای برای من.  من در خالی که پا در زنجیر و دست در دست جلاد دار به سمت آن می روم و چه خجسته و مبارک است اعدام. چه مبارک است این مراسم که صرفا برای من مهیا گشته است. حتی از کشته شدن در جنگ یا سقوط هواپیما. حد اقل نام نیکی از انسان باقی نمی گذارد. که نام نیک پس از مرگ به چه درد می خورد. 

من تاب بیشتر از این را ندارم. من دل خسته، روان خسته و جسم خسته ام. من کوتاهی می خواهم نقصان و خاموشی. من یک ماه در بحران را پذیرا نیستم. من رد بحران های سخت روز های سخت و روز های برفی نیستم مرد طوفان حوادث نیستم من تنها خسته ام. حتی نوشتن هم حالم را مثل سابق دگرگون نمی کند این جا هم سزشار از کلیشه ام. از کلیشه ای که می خواهد از مابین رگ هایم بیرون بزند. خجسته باد روز آزادی. روز خرسندی. از اذر به انتظار دهم بهن نشسته ام. و آن زمان نمی دانستم که چنین دهشتناک باید وقوعش را به انتظار بنشینم. 

مخلص کلام زیرا دیگر تاب نوشتن نیست. یا باید کشت یا باید کشته شد. من تاب بیش از این ندارم. 

بیست و هفتم دی ماه هزار و چهارصد | تهران

01 January 2022

 سخن در باب آخرین دوئل 

ترسیم پایانی دیگر بر مرگ "سر جان دو کاروژ" قبل از سوزانیده شدن همسرش. 


ارجاء امر قضاوت به حادثه ای که تقدیرش را خداوند نمایان می کند امروزه ابلهانه ترین کار ممکن است. اما این نوع از ایستادگی در برابر پادشاه تنها با متوصل شدن به خداوند امکان پذیر بود. این نوع ایستادگی لاجرم می بایست قدرت مطلقه پادشاه را از میان بردارد و در خلا ایجاد شده قدرت خداوند را به عنوان تنها عنصر ما فوق بنشاند. تا در حداقل ترین حالت ممکن بدون هیچ داوری بر سر تعیین حق مبارزه کنند.

 اعتراف آن کس که شکست خورد و کارد از دهان و از روی لسه تا مهره گردنش فرو رفت این بود که بی گناه است. و با فرض این مسئله می شد پایان دیگری برای داستان ترسیم کرد که چنین می نمایاند: 

در آخرین صحنه کودکی با موهایی مشکی در دشت مشغول بازی است و دایه ای یا خدمتکاری بی تفاوت با لباس طوسی و سربندی سفید تنها چند ثانیه به پسر و سپس به منظره خیره می شود گویا رنج فراوانی را دارد از گماشته شدن بر سر این کار می برد. در دور دست منظره قلعه ای سوخته به عنوان نماد از یاد فتن خاندان کاروژ مشخص است. برف می بارد و دست ها و صورت کودک سرخ شده است. خدمتکار همچنان در بی تفاوتی به منظره قلعه سوخته نگاه میکند. 

"سر جان دو کاروژ" که قرار بود دوسال بعد در جنگ های صلیبی تسط اعراب مسلمان کشته شود امروز در مصاف-به جای دوئل- کشته شده است. بدون هیچ افتخاری و بدرقه ای. اما خوش اقبال بود که مرگی سریع داشت. بدنام تر از او همسرش است که باید برهنه شلاق بخورد در شهر گردانده شود و سپس زنده زنده در آتش بسوزد. او تمام این ها را تحمل می کند و آنچه بیش از همه رنجش می دهد این ها نیست. مرگ فجیع برای مادری که به حکم روزگار نمی تواند بزرگ شدن پسرش را تماشا کند ولو این که آن پسر حاصل تجاوز باشد یا نباشد، بازیچه می نماید. مراحل را در ذهنش مرور می کند و با خود می اندیشد که کدامین قسمت از همه درناک تر باید باشد و سپس سوزش آتش روی پوست سیاه شده اش خاموش می شود و اوهمچنان با دهنی جریده از فریاد به افق، به همان جا که کودکش دارد زیر دست دایه ای سرد در زمستان بازی میکند، خیره شده است. در زاویه ای باز تر قلعه سوخته و متروک  دور او را فرا گرفته است. و او در خانه همیشگی و بر صندلی همیشگی منتها سوخته نظاره می کند. کسی حتی در اطراف ظاهر نمی شود. و کسی نیست که حتی به خاکش بسپارد. بهار می آید، لاشه ها می گندند. سپس فصل ها بعد فصل ها می روند فرزندان بزرگ می شوند و زن همچنان بر چهارپایه ای سوخته نشسته و پوسیده است. 

دی ماه 1400

تهران

دست من  درد می کند. سر من نیز هم. تباهی از سر تا ذیل من را فراگرفته است. کصافت باران است اینجا جه کسی باخود می اندیشید پایان دی ماه اینطور ت...